عشق دراین حوالی(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

عشق دراین حوالی(آریو بتیس)
وقتی در خیابان با ماشین گرانقیمتش جلوی پایم ترمز زد،حتی ثانیه ای به مغزم خطور نکرد که ممکن است در این دوره زمانه، کسی در این برف بی انصاف که مطمئنن به سرمای گدا کش شب ختم میشد ،بخواهد لطفی در حق همنوعی بنماید که بی وسیله در کنار خیابان ایستاده است و ماشینهای قبلی سرتا پایش را مورد عنایت قرار داده اند...
چند بوق که زد،به سمت او رفتم...
با تردید و دودلی وشاید ترس از اینکه برای من نیست که ایستاده است وعن قریب است که با جمله ای ضایع بشوم و بایدغرور چند تکه ام را از لابلای برف و گل جمع نمایم در ماشین را باز کردم...
که خدارا شکر اشتباه نکردم و آن بنده ی خدا قصد خیر داشت...
وصد البت آدم شوخ وبزله گویی هم بودویکریز حرف میزد،شاید در شرایط عادی خیلی هم مورد پسندم واقع میشد اما نه در حالی که چند دقیقه ای بیش از جداشدن از عشق زندگیم،(اشتباه نفرمایید دوست دخترم را می گویم)،نگذشته بود ومن به شدت کلافه ومحزون بودم ،،،به خصوص اینکه آن چشم سفید، بی وفا،هنوز دست از دست من رها نکرده در آغوش یکی دیگر گرم گرفته بود....
راننده ی محترم که همچین بگویی نگویی آدم شناس قابلی هم از آب درآمد ،با دیدن صورت درهم کوبیده ی من موضوع صحبتش را عوض کرد و پرسید:چی شده جوان ؟مثل عاشقان شکست خورده ای.
من هم که انگار منتظر همین کلمه بودم تا نطقم باز شود با بغضی که میخواست خفه ام کند پاسخ دادم:پدر بی پولی بسوزد،عاشق هم که بشوی...
خواستم ادامه بدهم که حتما سگ باید در زندگی ات فلان کند ،که موهای جو گندمی راننده من را به ادب دعوت کرد لاجرم سکوت اختیار کردم...
مرد لبخندی زورکی زدو گفت:
همیشه شرایط آنگونه نیست که دلخواه آدم باشد،به خصوص اگر عاشق باشی و اهل همین حوالی،جایی که جغرافی دانان شرق می نامندش وتو به جبر سرنوشت ،اول بارشناسنامه ات در آن مهر شده است....
در این شرق اساطیری وقتی پای عشق در میان است چه بخواهی ،چه نخواهی ،مهم نیست شپش در جیبت قاپ بیندازد ویا آنقدرها داشته باشی که از استفراغت خلقی سیر شوند،بلکه نکته ی اساسی این است که بر لوح پیشانی ات چه چیز وبا چه قلمی نوشته باشند...
غربیها می گویند:ما عاشق می شویم وباهم ازدواج می کنیم ،شرقیها هم عاشق می شوند اما با کس دیگری ازدواج می کنند....
باور نداری؟؟؟؟
پس داستان اولین عشق من را بشنو....
من در خانه و خانواده ای بزرگ شدم که نه تنها چیزی کم نداشت بلکه سر ریز هم داشت،پدرم کارخانه دار بود و مادرم استاد دانشگاه...برادر و خواهر هایم البته خواهر های دوقلویم را می گویم زیرا قرار بود ما سه تا بشویم ،یعنی این سه تا،برادر بزرگم،من که به قول پدرم،خدا زد پس کله ام وپسر شدم ،وخواهر کوچکمان که به جای یکی ،دوتا از آب در آمد و مایه ی ذوق زدگی والدین و اهل فامیل شد....
آنهم چه فامیلی ،تریلی تریلی باید قطار می شدند تا القاب وافاده شان را یحتمل هرجا که می رفتند ،یدک بکشند...
من واخوی دنبال کار پدر را گرفتیم و دو خواهر تر گل و ورگلمان هم شدند دنباله رو ی مادر...البته خداییش ،همیشه شاگرد اول هم بودند...
بیست سالم که شد بیشتر از اندازه ی یک کارمند که ثمره ی سی سال زحمتش را جمع کرده باشد،دارایی داشتم ...
اما این داشتنها برای من خیلی گران تر از نداشتنها تمام شد...
زیرا یک روز که با دوستان رفته بودیم ولگردی، نه اینکه عادتمان باشد صرفا در جهت تفریح بود...یادش به خیر هیچ دختری نبود که تنها از آن خیابان رد بشودو متلکی از ما نصیبش نشود
،چندتایشان هم اهل حال از آب در آمدندو بین من ودوستانم با آنها چراغ سبزی و شماره ای هم رد وبدل شد....
خوش بودیم برای خودمان، غافل از چشمانی که در گوشه ای از چهار راه دستفروشی میکردو با معصومیتی آمیخته با ترس از مزاحمت هایمان،ما را می پایید که اتفاقا با دیدن او یکی از دوستان قدم پیش گذاشت ومن ندانستم که چه شد اما هرچه بود ،مانع اش شدم،،،
آن شب تاصبح به آن چشمها فکر کردم،صبح زود از خانه بیرون رفتم وشاید ده بار خیابان را بالا و پایین کردم تا بالاخره اورادیدم که بساط اش را پهن کرده است...
خرید را بهانه کردم ،نفسم بالا نمی آمد دستانم عرق کرده بودند ،قلبم تند تند میزد،بعدها فهمیدم اینها نشانه های عشق و عاشقی هستند...
با تردید پول را از من گرفت ،بعدها که به او نزدیکتر شدم به من گفت: او هم آن شب تا صبح به من فکر کرده است ،،به مردانگی ام...
اولین بار بود که کسی بی ریا من را مرد حساب کرده بود... نمیدانی که چه دوران خوشی داشتیم ومن روز به روز بیشتر تحت تاثیر اخلاق ومحبتهایش قرار می گرفتم...حقیقتا که یک تکه جواهر بود...
به مقصد رسیده بودیم ناچار از او خواستم خودرو را نگاه دارد تا من پیاده شوم اما خاطراتش تنها مرحمی بود که آن زمان زخم دلم را کمی تسکین میداد...
او هم که این را فهمیده بود حرفش را خلاصه کرد:می دانم میخواهی پیاده بشوی آخر ماجرا را بشنو بعد برو،،بله عزیز جان به هر حال روزی که برای خانواده ام اورا توصیف کردم مدتها جز توهین و ناسزا ومسخره شدن چیزی حاصلم نشد،خیلی سعی کردم بویی از ماجرا نبرد اما گویا فهمیده بود، چگونه ؟؟؟تنها خدا میداند، زیرا یک روز که به دیدنش رفتم دیگر آنجا نبود حتی خانه اشان را هم عوض کرده بودند ،بدی وشاید خوبی اینکه آدم فقیرباشد این است که هر زمان اراده کند جایش را عوض می کند...
به او نگاه کردم و در دل گفتم هرچه گفتی درست ،اما این را اشتباه کردی آنهم با این کرایه خانه های سنگین...
مرد بی آنکه متوجه تغییر حالتم بشود ادامه داد:واو رفته بود بی هیچ نامه ای نشانه ای ومن سالها در عشقش سوختم وساختم ،حالا هم که ازدواج کرده ام و صاحب اولاد شده ام بازهم چشم به راهش هستم...
قطره اشکی از چشمانش به پایین غلطید ،بودن را صلاح ندانستم تشکر وخداحافظی کردم ...
ماشین زوزه ای کشیدو دور شد...
امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:45توسط امیر هاشمی طباطبایی | |